یه دختر نابینا عاشق پسری بود که هردوشون با تمام وجود همدیگه رو دوست داشتن یه روز پسره به دختره گفت : چه آرزویی داری ؟؟؟ دختره گفت : آرزوم اینه که بینا باشم و تو رو ببینم گذشت و یه آدم خیرخواه پیدا شد که چشماشو به این دختر بده و دختر بینا شد اما با کمال تعجب دید که اون پسر نابیناست ! گفت خب حالا که نابینایی من تو رو نمیخوام برو پسره دلش شکست و موقع رفتن لبخند تلخی زد و گفت : مواظب چشمای من باش